بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

باران مفهوم زندگی

بی خوابی مامان

مامان جونم خیلی خوابم می یاد آخه ساعت ٦ صبح بلند شدی بهم می گی مامان پاشو شیر ، منم شیشتو از بالای سرم بهت می دم می گنی نه پاشو بشور ، پا شدم بغلت کردم شیشتو شستم شیر ریختم دادم بهت بعد بهونه گرفتی گفتی توپی (توپ) بهت دادم بعد گفتی گوگولی (به دونه گردنبندت می گی) بعد گفتی پا لالایی (پاتو دراز کن لالایی بخون) اونقدر ناز کردی بعدشم دیگه نخوابیدی تا بابا بلند شد بردت خونه مامانی و مامانم رفت سر کار. شیطونک فکر کنم هوس می می کرده بودی دیروز می خواستم ازت عکس بندازم برای دوست بابا که ببره کیش نقاشیش کنه اونقدر شیطونی کردی که نتونستم عکس خوب بگیرم چند تا عکس گرفتم ولی فکر نکنم خوب بود حالا بعداً برات می نویسم چی می شه.   ...
30 خرداد 1391

می می تلخ

مامان جونم الان که دیگه داری ٢٠ ماهه می شی مامان تصمیم گرفت دیگه می می رو ازت بگیره اونم به خاطر خودت چون خوب غذا نمی خوردی و زیادی به مامان وابسته شدی تقریباً یک هفته شده که کم کم بهت گفتم می می داره تلخ می شه الانم تقریباً ٢٤ ساعته که دیگه اصلا نخوردی . خیلی مامان برات ناراحت بود تا دلت می می می خواست به می می می گی دالی بعد برای اینکه خودت رو راضی کنی می گی می می تلخ منم حواست رو پرت می کنم تا یادت بره بعد می یای بوسش می کنی می ری ، ولی خوشحالم این کار رو کردم چون خیلی غذا خوردنت خوب شده تازه توی شیشه شیر گاو هم می خوری و من و بابا از شیر خورنت لذت می بریم. هر موقع شیر می خوای میگی شیشه قربونت برم الهی
28 خرداد 1391

باران کوچولو و بابا جونش

خیلی روزا وقتی با همدیگه خونه ایم و داریم بازی می کنیم و یه نشونه یا چیزی از بابا جونت می شنوی یا بیبینی یه برق خاص توی چشمات می بینم و زود می گی بابا -بابا منم برای اینکه بهونه نگیری می گم بابا رفته سر کار رفته برای دخترم بستنی بخره اونوقت آروم می شی و بازی می کنی چند روز پیش رفتم توی اتاقت دیدم بلوز بابات توی اسباب بازی هات گذاشتی صدات کردم گفتم مامان این چیه بعد اومدی ازم گرفتی و کلی بوش کردی و بوسش کردی ، اون موقع نمی دونستم باید بهت چی بگی فقط محکم بقلت کردم آخه معمولاً چیزایی که خیلی دوست داری رو می بری تو اسباب یازیهات می زاری . خدا جون سایه باباجون رو هیچ وقت از سرمون کم نکن .
28 خرداد 1391

صحبت کردن

سلام عزیز دلم ببخشید مامان چند وقت برات مطلب ننوشت سرش شلوغ بود. عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم یک سال و هفت ماهته تو این چند وقته اونقدر کارای بامزه و شیرین داشتی که اگه بخوام برات بنویسم کتاب می شه ولی از همه شیرین ترینش حرف زدنهای بامزته دیگه الان تقریبا تمام کلماتو قشنگ می گی ولی بعضی کلماتو که اشتباه می گی و حیلی بامزن برات می نویسم مثلاً می گی گاله= خاله، نگن=نکن، بستینی=بستنی، پتین=متین، وقتی ازت اسمتو می پرسیم می گی بالان صاصابری ، ما هم کلی خوشحال می شیم و برات دست می زنیم  دوست دارم عشقم  
27 خرداد 1391

معذرت خواهی

سلام عشقم ببخشید مامان جونم به خاطر اینکه مامان مجبور هر روز تو رو بزارتت خونه مامانیت بعد بره سر کار ، خدا کنه وقتی بزرگ شدی بفهمی تمام این کارا به خاطر آینده خودته و از دستم ناراحت نباشی می دونم وقتی پیش مامانی و عمه و عموت هستی بهت خیلی خوش می گذره ولی من می دونم خیلی دلت برای مامان تنگ می شه آخه هر روز که میام دنبالت می پری بغلم و کلی بوسم می کنی و توی چشمام نگاه می کنی انگار می خوای بهم بگی که چرا تا حالا تنهات گذاشتم. صبح ها اگه بابا ببرتت خوابی و اونجا هم می خوابی ولی وقتی من ببرمت بیدار می شی و اگه ببینی من دارم می رم بیقراری می کنی مامانم عذاب وجدان می گیره. می خوام بدونی با اینکه می رم سر کار فکرم و قلبم رو پیش باران قشنگم جا...
27 خرداد 1391

خدایا روزا دیر بگذرن

امروز ناراحتم چون بعد از دو روز تعطیلی که پیشت بودم دوباره امروز اومدم سرکار دوست دارم روزها دیرتر بگذرن آخه نمی دونی چقدر شیرین و بامزه شدی هر روز چند تا کار جدید یاد می گیری و انجام می دیدی تو خونه ورد زبونت مامان گفتن منم کلی ذوق می کنم . دخترم حسابی باهوشی با اینکه تازه ۱۵ ماهه ای کلی کلمه جدید یاد گرفتی مثلاْ به تخم مرغ می گی تخ مغ و کلی کلمه های خوشگل که با گفتنش زندگی دوباره به من و بابا می دی هر روز به خاطر داشتن تو دختر ناز و خوشگل خدا رو شکر می کنم دوست دارم زودتر بیام خونه تا بغلت کنم .  
23 بهمن 1390

شیطونک مامان

سلام عزیز دلم قربونت برم اونقدر شیطون و بامزه شده که خدا می دونه امروز اومدم تا یه ذره از شیرین کاریهات رو برات تعریف کنم. اولاْ که کلی از کلمات رو خوشکل می گی مثلاْ دیروز وقتی اومدم دنبالت و سوار ماشین شدی دستت رو دراز کردی من فکر کردم فلش رو می خوای گفتم فلش نه نمی شه بعد گفتی نه کیتاب من با کمال تعجب دیدم منظورت قرآن کوچولوی جلو ماشین کلی خوشحال شدم. خیلی از کلمات رو می گی دیشب گفتی بابایی و بابایی هات کلی خوششون اومد ُ تازه یه کار با مزه دیگه هم می کنیم وقتی می برمت حموم با همدیگه می زنیم زیر آواز و کلی با هم می خندیم تازه یه خبر دیگه یه دندون کوچولو دیگه هم زد بیرون نازی ... دورش بگردم شیرین ترین لحضات زندگیم وقتی که با مامان حر...
28 دی 1390

عشق بابا جون

مامان جونم سلام هر چی که بزرگتر می شی بامزه تر و نازتر می شی و به بابا جونت وابسته تر هر شب تا شما دو تا با هم کلی بازی مهیج انجام ندید هیچ کدومتون نمی خوابید . عاشق دالی بازی و دنبال بازی هستی حسابی باباتو دوست داری را به را تا می بینی نشسته میری یه بوس کوچولو می کنیش  با بغل کردنت و بوس کردنت چه قندی تو دلش آب می شه و سر از پا نمیشناسه و ادای قش کردن در می آره و تو کلی می خندی امیدوارم همیشه همینجوری با هم جور و صمیمی و عاشق هم باشید.
5 دی 1390

زحمتهای مامان

مامان جون چند روز پیش بردمت قد و وزن بهم گفتن که وزنت زیاد بالا نرفته کلی ناراحت شدم خودم دلیلش رو می دونم آخه هم یکم اسهال داشتی و اینکه چون خیلی شیطونی می کنی و همش در حال راه رفتنی و یه دقیقه هم نمی شینی . مامان که هر روز برات غذای جداگانه مثل سوپ و آش و ... درست می کرد حالا کلی دستور غذایی جدید برات داره که باید همشو انجام بدم تا وزنت بالا بره  اینها رو دارم برات می نویسم تا بدونی چقدر دوست دارم و حاضرم برای راحتی و سلامتیت هر کاری انجام بدم.  من و بابا برای اینکه یکم غذای بیشتر بخوری شبا می شینیم پیشت باهات بازی می کنیم و کلی تشویق و به به بهت می گیم تا یه ذره غذا بخوری آخه خوشگلم خیلی کم می خوری . خدا کنه...
22 آذر 1390